بلاگ مستطاب زندگی

ساخت وبلاگ
و بالاخره هشت بهمن!!!یک ساعت است که متولد شده‌ام و به سی و چند سالش کاری ندارم.امروز یکی از بهترین تولدهایم را جشن گرفتم. مدت‌ها بود این مدل را امتحان نکرده بودم، بی‌مهمان، بی‌دغدغه نظافت خانه، بی‌کار از پذیرایی. این مدل هم خوب است!اگرچه هروقت یادم افتاد می‌خواستم کجا باشم، بلوری توی دلم شکست و فرو ریخت.امروز را سه‌تایی جشن گرفتیم در برف!یک غذای عربی خوب، خیابان‌های برفی خلوت و موسیقی خوب، برف‌بازی، خرید کتاب دل‌خواهم، هات‌چاکلت وقتی که دست‌هایمان یخ کرده بود و مرد کافه‌چی به استقبالمان آمد. و اگر نیم ساعت بیشتر می‌ماندیم خوابمان برده بود.و بعد هدیه یک دوست ... . دوستی که انگار فرشته‌ای است هبوط کرده از بهشت برای برآورده کردن آرزوهای انسان‌ها و نامش معصوم است. و راستی باز هم به این روزنوشت‌ها ادامه خواهم داد؟!کار ساده‌ای نیست. یک عنوان به لیست بلند کارهای روزانه‌ام اضافه‌ می‌شود.چکیده مقاله‌هایی که دوست دارم تا نیمه بهمن ارائه کنم و هنوز یک خط از آن را هم ننوشتم، گزارشم که تمام نشده، پرزنت گزارشم، یادداشتم که قول ویرایشش را دادم. وقتی که هرشب برای من کوتاه‌تر می‌شود و لیست کارهای نکرده‌ام بلندتر یک خط بیشتر می‌توانم بنویسم؟بگذار فردا برایش تصمیم بگیرم. بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 99 تاريخ : جمعه 13 بهمن 1396 ساعت: 1:45

 موهایم بوی کره می‌دهد!و لباسم. و پرده‌ها. کاناپه و کوسن‌ها.بیسکوییت پختیم تا فردا برای دوستانش ببرد و با هم بخورند و درباره پخت ساده بیسکوییت برایشان بگوید و شاید هفته آینده با هم بپزند.این بیسکوییت پختن هم خیلی لذت‌بخش است. و معمولا نتیجه رضایت‌بخش است.قسمتی که خمیر با وردنه صاف و یک‌دست می‌شود تا آماده فرود آمدن قالب‌های جور و واجور شود آرامش‌بخش است.و بعد خانه پر از بوی کره می‌شود. اصلا باید از همه خانه‌هایی که بچه دارند ماهی یک‌بار بوی بیسکوییت که دارد در فر طلایی می‌شود بیاید. حالا یک آشپزخانه زیر و رو دارم و یک میز پر از وسایل ساخت کاردستی و خرده‌های چوب درخت و ... . به هیچ‌کدامشان فکر نمی‌کنم. به یادداشتی که فکر می‌کردم ویرایشش تمام خواهد شد و نشد هم.یک ساعت زمان برای خودم می‌خواهم در سکوت.نمی‌دانم این یک ساعت را چطور می‌خواهم پر کنم. اما بخشی از من دارد می‌آشوبد. حتی نمی‌خواهد زن باشد.می‌خواهد برود در این سرما که مغز استخوان را می‌سوزاند قدم بزند. روی همین برف‌های کوبیده شده که حالا یخ بسته‌اند.آن‌قدر فکر و حرف دارد که تا کافه رئیس می‌رود و یک هات چاکلت سفارش می‌دهد از آن‌ها که تو برایم از کافه‌ی سیار خریدی آن تعطیلی عید و دیگر طعمش تکرار نشد.بر می‌گردد. خیلی زود. و دلش برای همه شلوغی‌های خانه و بازی‌ها و قصه‌ها و دستورهای پخت ساده تنگ خواهد شد.  پ.ن. د بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 77 تاريخ : جمعه 13 بهمن 1396 ساعت: 1:45

 شد ششم! می‌نویسم اینقدر زود می‌گذرد؟ یا قرار به زود گذشتن است؟! هرچه هست خوش است. این دوخته شدن شنبه‌ها به شنبه‌ها، یکشنبه‌ها به یکشنبه‌ها، دوشنبه‌ها ...   چه واقعه عجیبی است ازدواج.  تا پیش از آن یک مادر و پدر و خواهر و برادر داری و فامیلی که در دایره این عزیزان شکل می‌گیرد. وقتی با همسرت رفتی زیر یک سقف می‌شود دو دایره برای زیستن! دلت بزرگ می‌شود چون باید برای آن‌ها هم تنگ شود. واژه‌هایت بیشتر می‌شود چون می‌خواهی با آن‌ها هم ارتباط برقرار کنی. دنیایت بزرگ می‌شود به اندازه دیدن تمام جزئیاتی که تو نبودی و برایشان اتفاق افتاد. دیگر می‌فهمی کدام خنده‌شان واقعی است و از سر سبکی و کدامش از سر کلافگی و پنهان کردن لایه‌ای که پیش از آمدن تصویر ما در آیفون بود و وقتی برویم دوباره بر می‌گردد. بزرگ می‌شوی. بزرگ شده‌ام! با این‌حال هنوز وقت فوووت کردن شمع‌های کیک تولدم، آرزو می‌کنم. حتی اگر از میان آن‌همه شمع تنها یکی برای خودت روشن مانده باشد. بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 83 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 14:03

 امروز اول بهمن است و دستم به کار نمی‌رود. سر میز صبحانه سایت رجا را باز کردم و نگاهی به قطارها و ساعت حرکت و زمان مسیر انداختم. انگار هر صبح فرق کرده باشد. و بعد بلیط‌های لحظه‌ آخری و خب بعد گزارشم را باز کردم که مقداری از آن را پیش ببرم و انشاالله تا آخر هفته تحویل دهم و رها شوم از این فاز طولانی پروژه‌ای که با رضایت قبول کرده‌ام. امروز اول بهمن است و دستم به کار نمی‌رود. بیرون اتاق یک ماشین لباسشویی منتظر من است و آشپزخانه‌ای که هنوز بعضی ظرف‌های مهمانی نگاهم می‌کنند که اگر خودمان پا داشتیم می‌رفتیم سر جای‌مان! برای ناهار مرغ پرتقالی درست کنم. اما هوای قابلمه و آبمیوه‌گیری و برنجم نیست. یک خط هم به گزارشم اضافه نمی‌شود. انگار به زبان نا‌آشنای دیگری نوشته شده باشد. عجیب منتظر یک تماسم! تماسی که بگوید فلانی می خواهند با شما صحبت کنند، لطفا منتظر باشید. و بعد صلوات خاصه امام مهربانی را بشنوم و تا تمام شد کسی به بهانه‌ای ما را به مشهد بخواند. تو بگو منتظر معجزه! کسی تلفن نمی‌زند. در خیالم یوسف را به تو می سپارم. کفش‌های کتانی‌ام را می پوشم. هندزفری سفیدم را بر می‌دارم. می روم انتهای میرداماد و برای نت‌بوکم از پایتخت باطری می‌خرم تا هرکجا خواستم دوباره ببرمش. بعد پیاده می‌روم دبنهامز و بی هیچ عجله برای تولد مامان و بابا هدیه می‌خرم. پیاده می‌روم مانتو میرداماد و خودم را در یک پالتو س بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 85 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 0:20

 امروز سوم بهمن است. صبح باید دوتایی صبحانه می‌خوردیم و باید در نبود همسر، حسابی قصه‌پردازی می‌کردم تا صبحانه‌اش را تمام کند و برود پی بازی. وقتی روکش آلومینیومی پنیر خامه‌ای کاله را باز می‌کردم به شرکت در قرعه‌کشی فکر کردم. فکرش را بکن که ما برنده پژو ۲۰۷ باشیم! با آن چه کار می‌کردیم؟ نگهش می‌داشتیم و ماشین خودمان را می‌فروختیم و برای سفرهای تازه برنامه ریزی می‌کردیم؟ می‌فروختیمش و مقداری از آن را یک راست به چند حساب که بانی کار خیر بودند می‌ریختیم و بقیه‌اش را می‌گذاشتیم بانک برای روز مبادا و شهریه مدرسه و ...؟ با پولش حداقل دو کشوری که دوست داشتیم ببینیم می‌رفتیم؟ برای سفر حج واجب ثبت‌نام می‌کردیم؟ نگه می‌داشتیم تا صاحب‌خانه دیر یا زود تماس بگیرد؟ صبحانه تمام شده بود. یک روز تازه شروع شده بود و باید گزارشم را بالاخره تمام می‌کردم. بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 77 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 0:20

پنجم بهمن هم تمام شد. نصف روز آرام و نصف روز شلوغ!نصف روز زرد ملایم و سبز روشن. نصف روز صورتی و بنفش و سفید. امروز پسرها رفتند کتابخانه و مسجد و پارک و من چند ساعتی پشت لب تابم نشسته بودم. مدت‌ها بود این زمان طولانی در خانه تنها نبودم. چقدر کار کردن در تنهایی و سکوت خوب پیش می‌رود! وقتی قرار نیست یک پاراگراف را چندبار بخوانم و ویرایش کنم و در ویرایش نهایی ببینم یک جاهایی هم نوشته‌ام یوسف!   از یک سالی به بعد که خودم بزرگتر شدم و فهمیدم ما بزرگترها به جشن تولد شلوغ و پر از شوخی و شادی بیشتر از کودکان نیاز داریم، اصرار کردم که تولد بابا و مامان که در چند روز بهمن به فاصله هم اتفاق افتاده با هم برگزار شود. وقتی قرار است سه نفری شمع فوت کنیم و کیک ببریم و هدیه بدهیم و هدیه بگیریم همه چیز خیلی بامزه می‌شود. امشب تولد را چند روز زودتر گرفتیم که همه دور هم جمع باشیم و بچه‌های خواهر هم نگران مدرسه نباشند. امشب چند ثانیه فرصت داشتم به آرزویم فکر کنم، و در همان چند ثانیه هم فکر کردم آرزوی مامان و بابا را می‌دانم! من هم داشتم به همان فکر می‌کردم. الهی آمین!     بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 86 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 0:20

    روزهای زوج یوسف را می‌آورم  هم‌نوا و خودم پشت میز سفید بزرگی که در اتاق مادران است می‌نشینم و لب تاب و کتاب‌هایم را پهن می‌کنم و تا اذان می‌نویسم و می‌خوانم. بعد نماز هم. اتاق مادران این‌جا آداب خودش را دارد. بیشتر زمان مادرهایی که مثل من مانده‌اند مطالعه می‌کنند و این یعنی سکوت! البته اگر صدای بچه‌ها و مربی‌ها را حذف کنیم. که دارم یاد می‌گیرم با این وجود تمرکز کنم. مدت‌ها است این‌قدر کار نکرده‌ام. اما امروز که برف هم پشت شیشه‌های بزرگ می‌بارد و نرم افزار یاری نمی‌کند تا پروژه را پیش ببرم دوست دارم موسیقی بشنوم. هفت روایت خصوصی حبیبه جعفریان را بخوانم درباره امام موسی صدر. چایی را که یک بار برایمان می‌آورند با شیرینی‌هایی که زینب عزیز، از قزوین آورده بخورم. انگار به علت بارش برف مرا تعطیل کرده باشند. این اتاق را دوست دارم! شبیه سالن مطالعه یک کتابخانه. گیرم از نوع مادرانه. باید یاد بگیرم برای زمانم برنامه‌ریزی کنم. و از زمانی که صرف می‌کنم لذت ببرم. دارم یاد می‌گیرم و لذت می‌برم. امروز برف می‌بارد و همه چیز در نظرم سفید سفید است!     بلاگ مستطاب زندگی...
ما را در سایت بلاگ مستطاب زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mostataba بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت: 8:26